عکس پیتزا با خمیر جادویی
بانوی یزدی
۶۸
۸۸۱

پیتزا با خمیر جادویی

۴ خرداد ۰۰
آذین(۹)
یک ماه از عقدمون گذشته بود ،یه روز مادرم برای شام قیمه درست کرده بود.دید سیب زمینی تموم کردیم ..
دیدم داره آماده میشه بره مغازه گفتم :مامان اگه برای خرید سیب زمینی میری ،میگم مصطفی تو راه داره میاد بخره ..
مادرم گفت :زشته مامان خسته از کار میاد بره خرید کنه نمیخواد بگی ..
ولی نمیدونم چرا پیله کردم گفتم خب سر راهشه، نمیره که خرید کلی بکنه یک کیلو سیب زمینی خریدن که این حرفارو نداره ..
گفت :بابات امشب دیرتر میاد و اگرنه مزاحم شوهرت نمی شدیم.
اصلا متوجه نبودم و یک درصد احتمال نمیدادم که این خرید جزئی که شاید پنج شش هزار تومن هم نشد ،اینقدر اوقات تلخی به به بار بیاره!
زنگ زدم به مصطفی :داری میای سیب زمینی بگیر، قیمه گذاشتیم،گفتم سر راهت ...هنوز تموم نشده بود حرفم که گفت:سیب زمینی نباشه کنارش اشکالی نداره ،آسمون به زمین نمیرسه که...
اگه به منه ،اصلا خیالتون نباشه ...گفتم :بدون سیب زمینی مگه میشه؟؟
بدون خداحافظی قطع کرد..با توجه به شناختی که داشتم حس کردم براش سخت بوده خرید کنه حالا هرچقدر کم و جزئی..
به خودم گفتم خودم حساب میکنم نمی ذارم مامانم بفهمه خجالت بکشم و مصطفی هم دهنش بسته باشه...
وقتی رسید رفتم جلو ازش کیسه خرید رو بگیرم ،دهنم وا موند!
کلا چهار تا سیب زمینی اونم کوچیک خریده بود !تا اومدم حرف بزنم رو به مادرم گفت :مامان ،مغازه سر کوچه اتون رفتم سیب زمینی تموم کرده بود آخراش بود و همه ریز و بدرد نخور..واسه همین کمتر برداشتم ...
نگاه خجالت زدمو از مادرم گرفتم و رفتم تو آشپزخونه و مشغول کمک به مادرم شدم.
میشنیدم مادرم یواش زمزمه میکرد:آخه بنده خدا چرا دروغ میگی ،خودم صبح مغازه بودم دیدم چندتا گونی سیب زمینی تازه و درشت آورده بود..منِ بی یاد و هوش نگرفتم، الان مجبور شدم بگم تو بخری و این چهار تا دونه رو تحویل ما دادی ؟!!
خساستش بی حد و اندازه بود ،روزهای بعد هر مناسبت و عیدی بود اصلا به روی خودش نمی آورد که شده یک شاخه گل بگیره برام..هر بار بیرون می رفتیم فقط تو پارک با خیابون ها یه دور کوچیک میزدیم و بر می گشتیم، میگفت بنزین میسوزه و خیلی وقتها که من اصرار میکردم بریم بیرون مجبورم میکرد پیاده بریم ،اون هم تو راه انقدر غر میزد که خسته کارم و تو چرا درک نداری و من صلاح میدیدم راه نرفته رو زود برگردیم...
تو این بیرون رفتن های کوتاه و نصف نیمه،یبار هم نشد یه بستنی یا آب میوه برام بگیره .مثلا خیر سرمون تازه عروس دوماد بودیم ...
یادم نمیره زیبا و زینب عقد بودن بیشتر عصر ها با شوهرش بیرون بودن از این رستوران به اون کافی شاپ یا هر جای دیگه ،بارها با هم مسافرت میرفتن و کلی خرید و سوغاتی میاوردن..
دوستام وقتی از هدیه هایی که حالا از شوهر یا نامزد یا دوست پسراشون بابت تولد یا هر مناسبت دیگه، گرفته بودن، بارها با آب و تاب و خوشحالی برام تعریف کرده بودن و من چقدر ساده بودم که فکر میکردم قراره همه همین طور باشن و روزش که برسه حتی خیلی بهتر هاشو تجربه خواهم کرد ولی اینها فقط خیال بود...
یک خیال خام ،یه باور دروغ..که هیچ وقت با آدمی مثل مصطفی به واقعیت نپیوست...
گاهی که به این جور چیزا فکر میکردم، تو اتاق خودم و تو تنهایی خودم اشک می ریختم و حسرت میخورم به شانس پیش اومده، به اقبال سوخته ام ..
دختری بودم که اگه اراده میکردم پدرم برام تو هر مناسبتی بهترینها رو مهیا میکرد ولی این خواسته من از بابام نبود ،از شوهرم بود ...از مردی که قرار بود عمری کنارش سر کنم..
چیزی که تو سر قبل ازدواج درباره مرد زندگیم، پرورانده بودم تا واقعیت پیش روم فرسنگ ها فاصله بود...
همین منوال می گذشت تا اون شب ..مادر و پدرم خونه نبودن و تا دیر وقت بر نمی گشتن..
مصطفی قرار بود بعد کار بیاد خونمون ..مثل هربار موهای بلندمو که تا پایین کمرم بود شونه زدم و آرایش ملایمی کردم...
مصطفی که رسید ازم خواست موبایلشو بزنم تو شارژ ... نمیدونم چی شد از دستم سر خورد و گوشیش محکم خورد زمین ..
مثل جن زده ها اومد بالای سرم و بعد گوشیو برداشت با ترس و لرز نگاهی بهش انداخت ببینه سالمه یا نه..
با عصبانیت گفت :دعا کن خرج بر نداشته باشه که حسابتو میرسم.
گفتم ظاهرش که سالمه، طوری نشده که..الان روشن کردی مشکلی نداره ...
خیلی ناراحت شدم :اه ..چقدر تو ناخن خشکی ...
گفتن همین جمله کافی بود که مثل وحشی ها حمله کنه طرفم ..
دستم و محکم پیچوند،آه از نهادم در اومد و بعد هم سیلی محکمی تو صورتم زد که حس کردم پرده گوشم پاره شد ...
...